گرفتارم کردی، بی هیچ پس و پیشی، بی هیچ نگاه و تبسمی. با تمام ندانی گرفتارت شدم، همین ندانی بود که درگیرم کرد. همین بی خود بودن از خودِ-خود، واژگونم کرد. چطور، تو دانستی و من ندانستم این راز را، این سرِ درونِ بشر امروزی را! چطور؛ من این همه وا مانده ام در خودِ خویشتن! چطور، تو این مرز را بی من گذراندی! چطور به فردا رسیدی! کنون با نیم نگاهی به گذشته مرا به یادآر تا هنوز به انتهای ماجرا نرسیدی؛ بنگر. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فانیکس | سایت سرگرمی - تفریحی - آموزشی اینجا چراغی روشن است پشتیبانی مشتری پایگاه تخصصی خلاصه کتب دانشگاهی تجهیزات نظافتی vabasteh