گرفتارم کردی، بی هیچ پس و پیشی، بی هیچ نگاه و تبسمی.
با تمام ندانی گرفتارت شدم، همین ندانی بود که درگیرم کرد. همین بی خود بودن از خودِ-خود، واژگونم کرد.
چطور، تو دانستی و من ندانستم این راز را، این سرِ درونِ بشر امروزی را!
چطور؛
من این همه وا مانده ام در خودِ خویشتن!
چطور، تو این مرز را بی من گذراندی! چطور به فردا رسیدی!
کنون با نیم نگاهی به گذشته مرا به یادآر تا هنوز به انتهای ماجرا نرسیدی؛ بنگر. چون در پایان است که همه چیز به سرانجام میرسد.
پایان؛
چه کلام تلخ و شیرینی. چه مدت ها بود که منتظر شدیدنش بودم. اما خود، تعلل کردم، تا آن را از تو نشنوم و شنیدم.
یک یک واژگانِ تو هستند که تمام مرا به سُخره میگیرند و چه خوشایندند برای تو، چه رقصی است در گفتن کلام تو، انگار که تمام واژگان هم با تو هستند. تو آنها را هم جادو کردی! همانطور که مرا جادو کرده بودی.
م.الف.
درباره این سایت